گنجور

 
صفایی جندقی

دوش از آن باده که پیمود بطی جانانم

نه چنان بیخود و مستم که سر از پا دانم

دست از دامنم ای بدرقه بردار و برو

که سفر کردن از این در قدمی نتوانم

دولت و زندگیم جان و دلی بیش نبود

دل فکندیم به پا تا چه رود بر جانم

در خرابات مغان گم شده ای هست مرا

بی جهت نیست که آشفته و سرگردانم

مگر از مرگ کنم چاره غم هجران را

که جز این صارفه مشکل نکند آسانم

داده بودند مرا از دو جهان دین و دلی

این خود ازکف شد و دل کند بباید زآنم

رایگان داده ز کف گوهر و بر خامی خویش

مضطر و سوخته و غمزده و حیرانم

درد و درمان همه از تست خدا را مپسند

که من از چاره ی درد تو به خود درمانم

سحر جادوت ز خود بی خبرش کرد و ربود

ورنه دل بود کجا ایمن از آن مژگانم

تب و تابم مکن انکار صفایی زنهار

کآب چشم آمده بر آتش دل برهانم