گنجور

 
صفایی جندقی

جانم از سینه به حسرت چوگلوگیر آمد

یار آمد به سرم زود ولی دیر آمد

تا خورد خون مرا فاش از آن ابروی و چشم

ترک مست نگهش دست به شمشیر آمد

تا کرا بستهٔ گیسوی و سرین خواسته باز

بی جهت نیست که باکنده و زنجیر آمد

گر ندارد سر بوس کف پای تو چو ما

پس چرا طره ات از دوش سرازیر آمد

قوت آمدنم در پیت از ضعف نبود

ورنه از زلف دراز تو چه تقصیر آمد

دوش در واقعه ترکی به دو تیغم خون ریخت

خوابم امروز ز ابروی تو تعبیر آمد

کاری از پیش نبرد اشک سحرگاه مرا

اینک ای ناله ترا نوبت شبگیر آمد

از پی دوست صفایی دل و جان دادم باز

پیش عشاق مرا مایهٔ تشویر آمد