گنجور

 
صفایی جندقی

هرکه یک دل به خطا درخم گیسوی تو بست

دل و جانی دگر از عهد به هرموی توبست

خط بطلان به سر قبله ی اسلام کشید

آنکه طاق کج محراب دو ابروی تو بست

در جهان فتنه ی هاروت سمر شد مگر او

صورت سحر خود از نرگس جادوی تو بست

هر سری عشق به سودای دلاشوب تو باخت

هر دلی مهر به بالای دلاجوی تو بست

هرکرا بود دلی در ره سودای تو برد

هرکرا بود سری بر سر گیسوی تو بست

غمزه و غنج و دلال آن چه در امکان ره داشت

بخت میمون تو برگردن آهوی تو بست

هرکرا کسوت غم زیب بدن سرخوش زیست

تا ز ثوب کفن احرام به مشکوی تو بست

ریختی خون دو کیهان ز سر انگشت و یکی

دست گردون نتوانست که بازوی تو بست

غمم از دست رقیب است و از او شادم باز

کو ره مدعیان را همه از کوی تو بست

بر رخ ابواب غم از نه فلکم باز گشود

هفت کوکب که ره از شش جهتم سوی توبست

صید تازی فتدش گرگ فلک چون روباه

هر که خود را چو صفایی به سگ کوی تو بست