گنجور

 
صفایی جندقی

ساقی امشب ز تو ما چشم نگاهی داریم

بی ریا قصد ثوابی به گناهی داریم

منع ما گو نکند محتسب از می که شگرف

جرم بخشنده خطاپوش الهی داریم

نهراسیم اگر سنگ ببارد ز سپهر

ما که در سایه ی میخانه پناهی داریم

هر کس از شهر به گلگشت بهاران برخاست

ما نشستیم و چو دل سوی تو راهی داریم

باش کو روشنی روز خلایق خورشید

شب ما خوش که ز رخسار تو ماهی داریم

شاه را خاطر اگر شاد به سرهنگ و نظام

ما ز چشم و مژه سلطان و سپاهی داریم

خصم گو خم به کمان ستم افکن سوی ما

راست ما هم به دل تیر تو آهی داریم

خوار در ما منگر کز اثر دولت عشق

بس گداییم ولی عزت و جاهی داریم

دل ز شبرنگ سر زلف نگهدار که ما

رایت از گیسوی او روز سیاهی داریم

نیست هر چند صفایی ز جهان هیچ مرا

لیکن از دولت فقر آنچه بخواهی داریم