گنجور

 
صفایی جندقی

گفتم آخر ز چه برعهد تو بنیاد نماند

گفت یک حرفم از آن عهد وفا یاد نماند

شور سودای تو ای خسرو شیرین دهنان

در جهان ذکری از افسانه فرهاد نماند

بنده ی طره ی دلبند تو کاندر همه شهر

به غلط هرگز از او گردنی آزاد نماند

تا تو زنار سر زلف فکندی بر دوش

ساکن کعبه به کف سبحه ی اوراد نماند

هر کجا پادشه حسن تو زد نوبت عشق

دل خیلی به خیال غم او شاد نماند

تا به سرو و سمنت دیده فرو دوخت نظر

در نظر نام و نشان از گل و شمشاد نماند

شد رقم نقش وجود تو چو بر لوح شهود

جفت بیرنگ تو در صفحه ی ایجاد نماند

آنچه ره داشت در امکان همه زیباتر ازین

صنعتی در قلم قدرت استاد نماند

نه لب از ناله به آرامش دل گشته خروش

بی تو از گریه مرا فرصت فریاد نماند

در جدایی همه گویند کنم کسب شکیب

غافل از آنکه مرا صبر خداداد نماند

کی فراموش کند از تو صفایی حاشا

تا تو در خاطری از خویشتنم یاد نماند