گنجور

 
صفایی جندقی

باده از خم به قدح ریز که با جامی چند

غالب آن است که حاصل نکنی کامی چند

چیست تا حاصلت از صحبت صوفی و فقیه

بر کن ای خواجه دل ازپخته خور خامی چند

هیچ کس ننگ ز رسواییت ای عشق نداشت

بلکه معروف شد از فضل توگمنامی چند

درجهان بیش و کم این بوالعجبیها که شنید

جز رخ و زلف تو یک صبح و در او شامی چند

عجب از طره و خالت که کنی ای همه صید

وین عجب ترکه به یک دانه نهی دامی چند

عضو عضو تو مرا بند هوس بست به پای

چکنم یک دل و سودای دلا را می چند

باهمه سوختگی ز آتش عشق و غم دوست

هان صفایی نشدی پخته چرا خامی چند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode