گنجور

 
صفایی جندقی

خجلت مشتری آن مه ره بازار گرفت

مهر و مه را به یکی جلوه خریدار گرفت

نقد کی نسیه کجا مفت نه چون گفت به چند

دل و دین همه بی درهم و دینار گرفت

بیش و کم جان به تن بنده و آزاد فزود

پیش و پس دل ز کف خفته و بیدار گرفت

هجر خون خوار تو تب بر تن بی تاب گماشت

شوق دیدار تو صبر از دل بیمار گرفت

کشدم غیرت آمیزش با اغیارت

حیفِ گل  چون تو ، که الفت همه با خار گرفت

تن سرگشته ز خاک قدمت دور مباد

که دلم جای در آن زلف نگون سار گرفت

از شبی وصل تو بهبود نشد روزی ما

بیش از اینها به فراق دلم آزار گرفت

به مداوای حکیمش که کند چاره ی درد

هرکه مانند من از عشق تو تیمار گرفت

خشک و تر خامه و اوراق به هم خواهد سوخت

ز آتش طبع صفایی که در اشعار گرفت