گنجور

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

کاش بیرون فتد از سینه دل زار مرا

کشت نالیدن این مرغ گرفتار مرا

بی‌بقا شادی وصل تو و دانم که ز پی

آرد این خنده کم گریه بسیار مرا

چه شد ار داد به‌صدرنگ گل آن گلبن ناز

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

ما حریف غم و پیمانه کشی پیشه ما

دیده ما قدح ما دل ما شیشه ما

چه از آن مه عوض مهر بجز کین طلبم

که جفا پیشه او گشت و وفا پیشه ما

مادر این بادیه آن خار بن تشنه لبیم

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

جان بقید تنم از کوی کسی افتاده است

بلبلی از چمنی در قفسی افتاده است

باید افغان ز جفای تو و افغان کز ضعف

کار ما خسته دلان با نفسی افتاده است

زان بکوی عدمم خوش که جز آن کوی کجاست

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰

 

آنکه درمان دل خسته عالم با اوست

رفت و داغم بجگر ماند که مرهم با اوست

نه بزرگیست به دولت که سلیمان نشود

دیو هرچند که روزی دو سه خاتم با اوست

چون مسیح آنکه کند زنده جهان را بدمی

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

 

تا ژ گل نام و ز گلزار نشان خواهد بود

کار مرغان چمن آه و فغان خواهد بود

ناید از پرده برون راز جهانست آن راز

که نهان بود و نهانست و نهان خواهد بود

رمضان میکده را بست در و مفتاحش

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

دوش در طرف چمن بلبلی افغان می‌کرد

ناله در حلقه مرغان خوش‌الحان می‌کرد

بود در وصل ندانم ز چه رو می‌نالید

غالبا همچو من اندیشه هجران می‌کرد

کشتیم را که رهانید تو کل زین بحر

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

لب شیرین تو شیرین‌تر از آن ساخته‌اند

که توان گفتنش از شیره جان ساخته‌اند

کرده‌اند از غمت آنان جگرم خون ایگل

که ترا لاله رخ و غنچه دهان ساخته‌اند

نتوانم که کنم قطع نظر از دو لبت

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

نه ز آب و گلت ای نخل جوان ساخته‌اند

که سراپای تو از روح روان ساخته‌اند

بر لب چشمه چشمم به تفرج به نشین

کآب این چشمه برای تو روان ساخته‌اند

من کجا صبر کجا بی‌تو که درد و غم هجر

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

در چمن مرغ چمن ناله چو بنیاد کند

کاش از حال اسیران قفس یاد کند

در قفس ناله گرمم که چو برق آتش زد

نتوانست اثر در دل صیاد کند

گو مکن هرگزم او گر نکند یاد مباد

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

سازوبرگ طرب از ساغر و مینا نشود

شاهدی تا نبود عیش مهیا نشود

بی‌تو از سیل سرشکی که به مژگان دارم

نیست در عهد من آنشهر که صحرا نشود

بسکه از جوش دلم اشگ بخود مینالد

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

گفتی او راست وفاپیشه بلی گر می‌بود

اندکی ایدل ازین حال تو بهتر می‌بود

با من اکنون که بمهر است مرا حال این است

وه چه میکردم اگر یار ستمگر می‌بود

گفتی ار چاره هجران‌طلبی باش صبور

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

می دو چشم تو ندانم ز چه پیمانه زدند

که ره دین و دل عاقل و دیوانه زدند

توئی آنشمع که هر شام ملایک تا صبح

در هوای تو پروبال چو پروانه زدند

کشم از دیر چسان پا که در آن مغبچگان

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

گر همین خون مرا یار خورد نوشش باد

ور نه اندیشه بیداد فراموشش باد

شد شب تار اگر روز من از شام خطش

روز روشن شبم از صبح بناگوشش باد

کرده از جلوه بسی پیرهن صبر قبا

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰

 

از دم باد صبا بوی کسی می‌آید

من و فریاد که فریادرسی می‌آید

خیزد از ما چه درین دام که بی‌یاری عشق

کی ز سیمرغ تلاش مگسی می‌آید

کار عشاق تو در عشق همین سوختنست

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

خواهد آورد خط و ترک جفا خواهد کرد

گر کند عمر وفا یار وفا خواهد کرد

خواهد از سرکشی آن گلبن ناز آید باز

رحم بر بلبل بی‌برگ‌ونوا خواهد کرد

خواهد از رشته کارم گره از لطف گشود

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

بوسه‌ای دوش ز لعل تو براتم دادند

مرده بودم ز غمت آب حیاتم دادند

کام تلخی‌ست که بردم ز غمش در ته خاک

ثمری کآخر از آن شاخ نباتم دادند

تشنه در بادیه عشق به خون غلتیدم

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

مژده ای دل که شب فرقت یار آخر شد

روز تاریک سرآمد شب تار آخر شد

یار از غیر برید الفت و با ما پیوست

بود ربطی که میان گل و خار آخر شد

از دم سرد خزان آنچه به گلشن می‌رفت

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

شام شد زلف سیاه تو به یادم آمد

گشت طالع مه و ماه تو به یادم آمد

دوش در بادیه رم کرده غزالی می‌گشت

گردش چشم سیاه تو به یادم آمد

بر سر شاخ کله گوشه گل باد شکست

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹

 

نیست وقتی که مرا جان بر جانان نشود

چون شود در بر جانان ز دل و جان نشود

نه بزرگیست بدولت که همه عالم را

آرد ار زیر نگین دیو سلیمان نشود

گفتیم مرگ بود چاره هجران ترسم

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰

 

خون ازین غم سزد از دیده بسمل برود

که بحسرت نگران باشد و قاتل برود

ماهم امشب سفری گشته خدایا مپسند

که برآید مه و آن ماه بمحفل برود

کشتی ما که طلبکار شکست است چه سود

[...]

مشتاق اصفهانی
 
 
۱
۲