گنجور

 
مشتاق اصفهانی

کاش بیرون فتد از سینه دل زار مرا

کشت نالیدن این مرغ گرفتار مرا

بی‌بقا شادی وصل تو و دانم که ز پی

آرد این خنده کم گریه بسیار مرا

چه شد ار داد به‌صدرنگ گل آن گلبن ناز

که ازو نیست بجز دامن پرخار مرا

منم از رونق جنس هنر آفت زده‌ای

که زد آتش بدکان گرمی بازار مرا

گومبر جانب گلشن قفسم را صیاد

بس بود ناله‌ای از حسرت گلزار مرا

نرود تیرگی از بخت بکوشش گو باد

روز روشن دگر آنرا و شب تار مرا

آنکه آخر بصد افسانه بخوابم میکرد

ساخت از خواب عدم بهر چه بیدار مرا

گو طبیبم نکند چاره مریض عشقم

که دل‌خسته بود خوش تن بیمار مرا

نیست گویائیم از خویش چو طوطی مشتاق

این سخن‌هاست از آن آینه رخسار مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode