گنجور

 
مشتاق اصفهانی

جان بقید تنم از کوی کسی افتاده است

بلبلی از چمنی در قفسی افتاده است

باید افغان ز جفای تو و افغان کز ضعف

کار ما خسته دلان با نفسی افتاده است

زان بکوی عدمم خوش که جز آن کوی کجاست

که نه آنجا بکسی کار کسی افتاده است

فصل گل شد چه بمرغی گذرد آه که او

بی پروبال بکنج قفسی افتاده است

سوز دم رشگ درین بادیه هرجا بینم

آتشی جسته و در جان خسی افتاده است

محمل ناز که زین‌دشت گذشته است که باز

دل بدنبال صدای جرسی افتاده است

آمدم سوی تو اکنون نکنم چون فریاد

که گذارم بر فیاد رسی افتاده است

هر کسم دید به دنبال نگاهت بی‌خود

گفت مستی به قفای عسسی افتاده است

نه همین خفته ز بیداد تو در خون مشتاق

کشته تیغ تو در خاک بسی افتاده است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode