گنجور

 
مشتاق اصفهانی

خون ازین غم سزد از دیده بسمل برود

که بحسرت نگران باشد و قاتل برود

ماهم امشب سفری گشته خدایا مپسند

که برآید مه و آن ماه بمحفل برود

کشتی ما که طلبکار شکست است چه سود

که شرطه وزین ورطه بساحل برود

کر بخونم کشد از تیغ عماری‌کش یار

نتوانم نروم از پی و محمل برود

ماه من انجمن افروز بتان است که او

چون ز محفل برود آرایش محفل برود