گنجور

 
مشتاق اصفهانی

در چمن مرغ چمن ناله چو بنیاد کند

کاش از حال اسیران قفس یاد کند

در قفس ناله گرمم که چو برق آتش زد

نتوانست اثر در دل صیاد کند

گو مکن هرگزم او گر نکند یاد مباد

که ز یاد آوری غیر مرا یاد کند

زان بنالیم برت کین اثر ناله ماست

که دلت سخت‌تر از بیضه فولاد کند

آید از کوی توام یاد بگلشن چه عجب

ناله‌ام گر شنود بلبل و فریاد کند

خوبغم گیر که ساز طرب و برگ نشاط

اینقدر نیست جهان را که دلی شاد کند

بخرابی جهان ساخته‌ام کآب و گلشن

اینقدر نیست که ویرانه‌ای آباد کند

حشن و عشقند دو سلطان که بآباد و خراب

این همه دادکند آن همه بیدادکند

عقل با عشق محالست برآید آری

پنجه موم چه با پنجه فولاد کند

خوشتر از ذوق اسیری چه بود کو صیاد

نه دهد آبم و نه دانه نه آزاد کند

نکند میل اگر خاطر خسرو بشکر

بس که روی دل شیرین سوی فرهاد کند

دارم این چشم از آن چشم که گاهی مشتاق

بنگاهی دل غمدیده من شاد کند