واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
گر به رنگش لاله یی باشد به دامن کوه را
چون صدا حیف است گرد سر نگشتن کوه را
سیل کوه از جا اگر بنیاد شهری میکند
میکند از جای سیل گریه من کوه را
عیب تو خواهی نگوید خصم، عیب او مگو
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷
زخم کاری، می برازد بر دل پردرد ما
گریه خونبار میزیبد برنگ زرد ما
هر نفس چون شاهدان با آرزوی خفته است
عرض ما را داد بر باد این دل نامرد ما
همچو گل ما عاجز بند علایق نیستیم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰
سر بزینت کی فرود آرد تن رنجور ما؟
تن به سامان کی دهد هرگز، سر پرشور ما؟
برنمی خیزد ز نرمی از شکست ما صدا
هست این نعمت بجای کاسه فغفور ما
پیش ما سودای مجنون کی تواند شد سفید؟
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲
بسکه گردیدند همراهان ما دلگیر ما
کس بگرد ما نمی گردد، مگر زنجیر ما
برنگشتیم از جهان زانسان که رو وا پس کنیم
مزد نقاشی که مستقبل کشد تصویر ما
ما حساب خویشتن را با جهان کردیم پاک
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳
غیر افغان، برنخیزد نغمهای ز آواز ما
جز خراش سینه، ابریشم ندارد ساز ما
زنده فکر است دل، تا از سخن لب بسته ایم
پیش ما آوازه مرگ دلست آواز ما
دل تپیدن میزند بر ما شگون بسملی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴
هرگه آن گلزار خوبی، یاد می آرد ز ما
همچو باران بهاری فیض می بارد ز ما
هستی ما تشنه پاشیدنست از یکدگر
وای اگر شیرینی غم دست بردارد ز ما
ما همه چون مشت خاکیم و، نفس چون تندباد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵
شیشه دلها شکستن، نیست کار سنگ ما
از برای آشتی پیوسته باشد جنگ ما
بسکه بنیاد وجود ما ز هم پاشیده است
گرد برخیزد اگر در چهره، گردد رنگ ما
از غم او ناله ما بسکه میبالد بخود
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
خامه بیجا میکند، عرض شکست حال ما
هر شکنج نامه سطری باشد از احوال ما
گرچه پیشاییش ما را نیست دود مشعلی
نیست دود آه مظلومی هم از دنبال ما
پایه این دولت از تخت سلیمان برتراست
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰
با عدو، بر خویش پیچیدن بود جولان ما
خصم، خوش باشد اگر داری سر میدان ما
با وجود تندی ما در مصاف خصم، نیست
بی نگاه عجز چشم جوهر پیکان ما
طایری وحشی بود هر لحظهای از زندگی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
ای ز آب روی تو شرمنده استغفارها
پشت بر کوه شفاعت خواهیت کردارها
تا نسیم خلق جانبخش تو در عالم وزید
خاست از دلها غبار ظلمت انکارها
از پی نظاره آیین شرع انورت
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹
از زبان کلک نقاشان، شنیدم بارها
بیزبان نرم، کی صورت پذیرد کارها؟
سفله عالیشان، ز منصبهای عالی کی شود؟
کی فزاید قدر خار از رفعت دیوارها
نیکخواهان در جهان مکروه طبع مردمند
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
با حوادث برنمیآیند مال و جاهها
پا نمیگیرد پیش تندباد این کاهها
روشنایی از در حق کن طلب، زآن رو که هست
چشم و ابروهای تصویر، این در و درگاهها
همرهی از لطف حق جو، تا به مقصد ره بری
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵
تخته آیینه مهر تواند این سینهها
زیر مشتی قطعه عکس خطت، آیینهها
نیست ابنای زمان را بهرهای از دلخوشی
زنده در گورند دلها از غبار کینهها
شادکامیهای دنیا نیست هرگز بیملال
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
بس که سودا آورد بازار و شهر و خانهها
ترسم آخر شهر گردد دشت از دیوانهها
کی گشایش را بود ره در دل فرزانهها؟
دشت را هرگز نگنجانیده کس در خانهها
آن قدر فیضی که صاحبخانه از مهمان برد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰
خرمی بی غم نمی باشد درین باغ خراب
خنده گل دارد از پی اشک ریزان گلاب
شعله رخسار او را گرد سر پروانه شو
تا کی از خامی بگرد خویش گردی چون کباب؟
تا نمیگردی مرا در چشم، بیزارم ز چشم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
پاسبان گنج ایمانی، مرو ای دل به خواب
مصحف یاد حقی، خود را مکن باطل به خواب
با گرانباری درین تن پای تا سر غفلتی
رفته یی ای لاشه جان، در میان گل به خواب
در ثمر بستن که میباید بجان استادگی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
غنچهای، باشد خموشی از گلستان ادب
نرگسی، سر پیش افگندن ز بستان ادب
تن بود یکسر کمالات تو، ای صاحب کمال
جان آن باشد ادب، جان تو و جان ادب
حرمت پیران نگهدار ای جوان تا برخوری
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷
یک نظر غافل نمیگردند از پاس حیات
اهل دل را زآن نمیباشد بدنیا التفات
حاضر دم باش کاین نفس دغل بسیار کس
برده است و تشنه بازد آورده از آب حیات
غم گواراتر بود آزادگان را از سرور
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰
نکهت از زلف کجش سودائی سر در هواست
شانه در گیسوی او، دیوانه زنجیر خاست
فارغ از آزار چرخ از بی وجودی گشته ام
دانه من چون شرر ایمن ز سنگ آسیاست
ترک خود کن اول، آنگه هر چه میخواهی بخواه
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶
عالمی چون شهر کوران از غبار کثرت است
حلقه چشمی که می بینم، کمند وحدت است
سر بهر کوته نظر نارد فرو ایوان فقر
چشم از آن رو اهل دنیا را به سوی دولت است
چون کنی ترک تمنا، ملک آسایش ز تست
[...]