گنجور

 
واعظ قزوینی

بسکه گردیدند همراهان ما دلگیر ما

کس بگرد ما نمی گردد، مگر زنجیر ما

برنگشتیم از جهان زانسان که رو وا پس کنیم

مزد نقاشی که مستقبل کشد تصویر ما

ما حساب خویشتن را با جهان کردیم پاک

زین بیابان خار خشکی نیست دامن گیر ما

قبضه شمشیر اگر نبود مرصع باک نیست

گوهر شمشیر ما بس، جوهر شمشیر ما

تانی کلکم شد از وصف لب او کامیاب

دیگر از شادی نمی گنجد شکر در شیر ما

بسکه ما را فکر شمشادش ز پا افگنده است

برنخیزد بی عصا فریاد از زنجیر ما

میکند ما را بزرگیهای دشمن تندتر

میشمارد کوه را سنگ فسان شمشیر ما

ما مرید جبه و دستار و کش و فش نه ایم

نیست واعظ جز نبی و آل پاکش پیر ما

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode