گنجور

 
واعظ قزوینی

تخته آیینه مهر تواند این سینه‌ها

زیر مشتی قطعه عکس خطت، آیینه‌ها

نیست ابنای زمان را بهره‌ای از دلخوشی

زنده در گورند دل‌ها از غبار کینه‌ها

شادکامی‌های دنیا نیست هرگز بی‌ملال

شنبه‌ای دارند از دنبال این آدینه‌ها

بدتر از عیب کسان گفتن نباشد هیچ عیب

چون نگه بر روی مردم می‌کنند آیینه‌ها؟

جز به فقر و خاکساری، سربلندی کس نیافت

نیست راهی قصر عزت را به جز این زینه‌ها

بود وقتی زینت مردان قبای پینه‌دار

کشته بر تن لکه پیسی کنون این پینه‌ها

سده دل‌سختیم، زین چرب و شیرین‌ها گداخت

ای خوشا نان جوین فقر و، آن کشکینه‌ها

آشنایان را به هم هرگز نمی‌چسبد دو دل

از میان تا برنخیزد غبار کینه‌ها

پند اگر از مردم دیرینه می‌باید شنید

بود واعظ در جوانی نیز از دیرینه‌ها