گنجور

 
واعظ قزوینی

خرمی بی غم نمی باشد درین باغ خراب

خنده گل دارد از پی اشک ریزان گلاب

شعله رخسار او را گرد سر پروانه شو

تا کی از خامی بگرد خویش گردی چون کباب؟

تا نمیگردی مرا در چشم، بیزارم ز چشم

تا نمی آیی بخوابم، از نظر افتاده خواب

خشم او را، گریه عاشق کجا تسکین دهد

شعله آتش چه پروا دارد از اشک کباب

ذوق مشق بی قراری در طلب داری اگر

سر خطی بر لوح صحرا هست چون موج سراب

یک دل آباد در عالم بکس نگذاشتست

خانه ها کردست ویران، خانه دنیا خراب

ضعف پیری قوت نالیدن از دستم گرفت

چون ننالم واعظ اکنون بهر ایام شباب؟