گنجور

 
واعظ قزوینی

با عدو، بر خویش پیچیدن بود جولان ما

خصم، خوش باشد اگر داری سر میدان ما

با وجود تندی ما در مصاف خصم، نیست

بی نگاه عجز چشم جوهر پیکان ما

طایری وحشی بود هر لحظه‌ای از زندگی

پر زدن‌هایش ز بر هم سودن مژگان ما

در رهت دادیم، عقل و هوش و عمر و زندگی

ای غم دنیا چه میخواهی دگر از جان ما

آن نه در دریاست موج و، این نه در صحرا سراب

بحر و بر لرزد بخود، از شورش توفان ما

پیش ما از راستی، یک پله دارد کوه و کاه

کس طرف گیری نجوید یک جو از میزان ما

ما چو واعظ نیستیم از تنگدستان هنر

هر چه خواهی جز روایی هست در دکان ما