گنجور

 
واعظ قزوینی

پاسبان گنج ایمانی، مرو ای دل به خواب

مصحف یاد حقی، خود را مکن باطل به خواب

با گرانباری درین تن پای تا سر غفلتی

رفته یی ای لاشه جان، در میان گل به خواب

در ثمر بستن که میباید بجان استادگی

گشته یی ای نخل آزاد این قدر مایل به خواب

نیم عقلی از سبک عقلی به خود داری گمان

میکنی آن را هم از تن پروری زایل به خواب

هر نگاه اعتبارت، جوی آب زندگیست

حیف باشد چشمه آن را کنی باطل به خواب

این چنین کافتاد در راحت به یک پهلو تنت

روی بیداری مگر بینی تو ای جاهل به خواب

در ره سیلاب خوابیدن، بود از عقل دور

تن مده در رهگذار عمر مستعجل به خواب

مال چون بسیار گردد، کم شود آسودگی

بگذرد چون سیری از حد، تن رود مشکل به خواب

خواب را خواب عدم واعظ تواند شد بدل

نقد عمر بی بدل را چون دهد عاقل به خواب