گنجور

 
واعظ قزوینی

غنچه‌ای، باشد خموشی از گلستان ادب

نرگسی، سر پیش افگندن ز بستان ادب

تن بود یکسر کمالات تو، ای صاحب کمال

جان آن باشد ادب، جان تو و جان ادب

حرمت پیران نگهدار ای جوان تا برخوری

کسب پیری میکند طفل از دبستان ادب

می‌دهند از جان خراج از نقد اخلاص و دعا

کشور دل‌هاست یکسر ملک سلطان ادب

نی دهان از خنده بی‌جا ترا وا می‌شود

می‌درد بی‌شرمیت بر تن گریبان ادب

می‌توان شد از ادب شیرین به کام روزگار

کمترین نعمت گوارایی‌ست بر خوان ادب

هست جای خار زیر پا و، جای گل به سر

این بر گستاخی و، آن بار بستان ادب

تا دهندت در گریبان دل خود خلق جا

همچو گل واعظ مده از دست دامان ادب