گنجور

 
واعظ قزوینی

زخم کاری، می برازد بر دل پردرد ما

گریه خونبار میزیبد برنگ زرد ما

هر نفس چون شاهدان با آرزوی خفته است

عرض ما را داد بر باد این دل نامرد ما

همچو گل ما عاجز بند علایق نیستیم

میکشد زود از کف شیرازه دامن فرد ما

هر نسیمی کآمد از کویش به بادم داد و رفت

سرسری نگذشت هرگز صرصری از گرد ما

راه هستی طی شد و شهر فنا نزدیک گشت

زین سفر واعظ تهیدستی است راه آورد ما