گنجور

 
واعظ قزوینی

غیر افغان، برنخیزد نغمه‌ای ز آواز ما

جز خراش سینه، ابریشم ندارد ساز ما

زنده فکر است دل، تا از سخن لب بسته ایم

پیش ما آوازه مرگ دلست آواز ما

دل تپیدن میزند بر ما شگون بسملی

تا مگر افتد به فکر ما، شکارانداز ما

بسکه محجوب است آن دلبر، نمی آید برون

گفت و گوی عارضش، از پرده آواز ما

آن قدر نگذاشت واعظ گریه خون در دل که باز

ناخنی رنگین کند از صید ما شهباز ما