گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴۹

 

تو سر مستی و من عاشق، بیا تا با تو در غلتم

ز دست لعل تو تا چند در خون جگر غلتم

بغلتم هر زمان در زیر پایت باز برخیزم

چو رویت بنگرم بار دگر از پای در غلتم

چنان گشته ست حال عیش من از تلخی هجران

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۰

 

نیارم تاب دیدن، دیر دیرت بهر آن بینم

بباید هر زمان جانی که رویت هر زمان بینم

مرا گویند کش چون مردمان بین و مرو از جا

دلم بر جای باید کش به چشم مردمان بینم

بدینسان کامد از روی تو کار من به جان، وانگه

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۱

 

چمن چون بوی تو آرد، به بویت در چمن میرم

به یاد قد تو در سایه سرو سمن میرم

زیم از تو، بمیرم هم ز تو فارغ ز جان و تن

نیم چون دیگران کز جان زیم یا خود ز تن میرم

خوش آن وقتی که تو از ناز سویم بنگری و من

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۲

 

سواره آمدی و صید خود کردی دل و تن هم

کمند عقل بگسستی لجام نقس توسن هم

به دامن می نهفتم گریه ناگه مست بگذشتی

شدم رسوا من تر دامن و صد چاک دامن هم

تو ناوک می زنی بر جان و جان من همی گوید

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۳

 

ندانم کیست اندر دل که در جان می خلد بازم

چنان مشغول او گشتم که با خود می نپردازم

همه کس با بتی در خواب و من در کنج تنهایی

چه باشد گر شبی پوشیده گردد دیده بازم

غمت کشت و هنوز امشب ز اقبال خیال تو

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۴

 

ز هجران روز من شب گشت و کی بودی چنین روزم

شبی گر روز کردی با من آن ماه شب افروزم

گرفتار آمدم جایی و نهمانا رهم زیرا

شکست آن قلب کو بر خیل غم می کرد پیروزم

برآید زین هوس جانم که یک شب شمع تو باشم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۵

 

ز دستم شد عنان دل، چه داند کس که من چونم؟

درین تیمار بی حاصل چه داند کس که من چونم؟

من و شبها و نقش او که بر وی فتنه شد جانم

همه روزم بدو مایل، چه داند کس که من چونم؟

زند هر دم ز بدخویی مرا سنگ جفا بر جان

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۶

 

بدو بودم شبی، افسانه آن شب بگوییدم

وگر میرم به تعظیم سگان او بموییدم

مرا امروز در دار بلا جلوه ست بهر او

سرود جلوه کان در نوحه گویند آن مگوییدم

شهید خنجر عشقم به خون دیده آلوده

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۷

 

نگارا، عزم آن دارم که جان در پایت افشانم

به بوسه از لب شیرین تو انصاف بستانم

مرا تا داده ای رخصت که گه گه می گذر در ره

چنانم کشتی از شادی که ره رفتن نمی دانم

میسر نیست کز زلف تو سوی خود کشم مویی

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۸

 

چو دادی مژده این نعمتم کت روی بنمایم

رها کن کز کف پای تو زنگ دیده بزدایم

به پات ار دیده سایم، زنده گردم، لیک کشت آنم

کز این خون غم آلوده چگونه پات آلایم

ز خون دیده خود شرمسارم پیش تو، کز وی

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹۰

 

ز عشقت خواستم از جان و یک دم با تو ننشستم

بریدم از جهان بهر تو و با تو نپیوستم

تو در ابرو گره بستی و گفتی «خون تو ریزم »

من این فال مبارک را درون دل گره بستم

ندارم حد آن کز شب روان زلف تو لافم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹۹

 

مرا بین کاندرین حالت سر و سامان نمی خواهم

نهانی خنده ای هم زان لب و دندان نمی خواهم

به غمزه زاهدان را کش، به ناوک مصلحان را زن

که من خون پلید خود بر آن دامان نمی خواهم

سر لبهات گردم، سبزه شان آغاز شد آن گه

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰۴

 

از آن لب می وزد بویی و بوی خون ناب است این

بیا تا تر کنم لب را، اگر بوی شراب است این

ز مستی چشم نگشایی و تیرت بی خطا بر جان

جهانی کشته شد، آخر چه می گویی «صواب است این »؟

نخفتم از غمت شبها و امروزت که می بینم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰۵

 

غبار مشک می خیزد، ندانم تا چه باد است این؟

سوار مست می آید، فساد است و فساد است این

به زلفش صد دل مظلوم در فریاد می بینم

ندانم رشته ظلم است یا زنجیر داد است این!

منش گویم چنین مخرام کآه خلق بد باشد

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰۶

 

همی رفتی و می گفتند اندر حسن فردست این

بت خانه نشین است این، نه ماه خانه گردست این

نگویم چشم و غمزه ست این که بهر جان من داری

که پیکان شکار است آن و شمشیر نبردست این

لبت گه گه بخندیدی به روی زعفران رنگم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰۷

 

شب ست این وه چه بی پایان و یا خود زلف یارست این

مه است این پیش چشمم یا خیال آن نگارست این

رسیده موسم نوروز و هر کس در گلستانی

جهان در چشم من زندان، چه ایام بهارست این؟

چه آیم در چمن، ای باغبان، کان گل که هست آنجا

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰۸

 

درآ، ای شاخ گل، خندان و مجلس را گلستان کن

به گفت تلخ چون می عاشقان را مست و غلتان کن

از آن زلف پریشان نامزد کن باد را، ور کس

به عهدت خواب خوش دارد، همه خوابش پریشان کن

مگو «پیراهن زیبایی آمد چست بر یوسف »

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰۹

 

بهار آمد، ولی سرو گلستان چون توان کردن

که بی یاران خود، حیف است گشت بوستان کردن؟

گسسته سلک صحبت دوستانم باز و من زنده

بدین خواری نه از راهست یاد دوستان کردن

مرا گویی «فراموشش کن و آزاد شو از غم »

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱۰

 

زهی رسم بناگوشت گل اندر سبزه پروردن

حرامت باد بی یاران می اندر ساغر آوردن

لطافت گویم آن یا حسن یا خود آدمی کشتن

شمایل خوانم آن یا شکل یا خود مردم آزردن

چه رویست آن، تعالی الله که نتوان زیستن بی او؟

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱۱

 

مرا قامت چو چوگان است و سر چون گوی سرگردان

بیا، ای ترک و چوگانی بدین سرگشته در گردان

همه شب جان من گردانست گرداگرد رخسارت

بدانگونه که باشد گرد گل باد سحر گردان

سرت گردم، زمانی گوش کن بر ناله های من

[...]

امیرخسرو دهلوی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
sunny dark_mode