گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

تو سر مستی و من عاشق، بیا تا با تو در غلتم

ز دست لعل تو تا چند در خون جگر غلتم

بغلتم هر زمان در زیر پایت باز برخیزم

چو رویت بنگرم بار دگر از پای در غلتم

چنان گشته ست حال عیش من از تلخی هجران

مگس بر من نیارد شست، اگر اندر شکر غلتم

سرشکم گفت در وقتی که می غلتید بر رویم

چو مروارید غلتانم که بر بالای زر غلتم

به کار عیش در خون دو چشم خویش می غلتم

چه بهتر زان بود خسرو که در کار دگر غلتم