گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بهار آمد، ولی سرو گلستان چون توان کردن

که بی یاران خود، حیف است گشت بوستان کردن؟

گسسته سلک صحبت دوستانم باز و من زنده

بدین خواری نه از راهست یاد دوستان کردن

مرا گویی «فراموشش کن و آزاد شو از غم »

مسلمانان، چنین رویی فرامش چون توان کردن؟

بگویند آن مسافر را که صد پاره شده جانش

کم از یک نامه ای کز وی توان پیوند جان کردن؟

به فتراک تو دل بندم، مرا چون نیست آن پنجه

که بتواند ترا دست شفاعت در عنان کردن

کجااند آن همه مرغان که رفتند از چمن، یارب؟

ندانستند، پندارید، یاد آشیان کردن

بیا تا شکر غم گوییم، خسرو بعد از این، چو ما

ندانستیم در ایام شادی شکر آن کردن