گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

نگارا، عزم آن دارم که جان در پایت افشانم

به بوسه از لب شیرین تو انصاف بستانم

مرا تا داده ای رخصت که گه گه می گذر در ره

چنانم کشتی از شادی که ره رفتن نمی دانم

میسر نیست کز زلف تو سوی خود کشم مویی

اگر چه روزگاری شد که در دنباله آنم

مسلمان نیستم، گر نیست زلفت کافر مطلق

که کافر می کند آن را که می گوید مسلمانم

مرا با آنکه نگذارند گرد کوی تو گشتن

همی خواهم که خود را بر سر کویت بگردانم

بسی کوشم که پای خود کشم در گوشه عزلت

ولی مطلق نمی دارد غمت دست از گریبانم

چو من با دیدن رویت بدینسانم که می بینی

مبادا ساعتی کز دیدن رویت جدا مانم

به هر جایی که بنشینم ز عنوان وفای تو

نخواهم نامه ای تا از جگر خوانی نیفشانم

چو خو کردم در آب دیده از دریا نیندیشم

چو مرغابی شدم، اکنون چه باک از موج طوفانم!

تو مست ناز اگر آگه نه ای از روزگار من

ز خسرو پرس کت وا گوید از حال پریشانم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

دگر بار ای مسلمانان ستمگر گشت جانانم

گهی رنجی نهد بر دل گهی بی جان کند جانم

به درد دل شدم خرسند که جز او نیست دلبندم

به رنج تن شدم راضی که جز او نیست جانانم

به بازی گفتمش روزی که دل بر کن کنون از من

[...]

انوری

ترا من دوست می‌دارم ندانم چیست درمانم

نه روی هجر می‌بینم نه راه وصل می‌دانم

نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم

نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم

دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
مولانا

درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم

مرا می خواند آن آتش مگر موسی عمرانم

دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی

چهل سال است چون موسی به گرد این بیابانم

مپرس از کشتی و دریا بیا بنگر عجایب‌ها

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

قضای عهدِ ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نِه

[...]

حکیم نزاری

مرا دیوانه می خوانند و با دیوانه می مانم

ز خود بیگانه می دانند و هم من نیز می دانم

اگر با بت منم اینم وگر در کعبه بنشینم

نه مرد مذهب و دینم نه اهل کفر و ایمانم

چو در بت خانه افتادم ز دیگر خانه آزادم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه