گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بدو بودم شبی، افسانه آن شب بگوییدم

وگر میرم به تعظیم سگان او بموییدم

مرا امروز در دار بلا جلوه ست بهر او

سرود جلوه کان در نوحه گویند آن مگوییدم

شهید خنجر عشقم به خون دیده آلوده

به خاکم همچنان پر خون در آرید و مشوییدم

گلی کز خاک من روید، به گوش اهل دل گوید

که من بوی فلان دارم، مبوییدم، مبوییدم

همه جا از شهیدان نور خیزد وز دلم آتش

نشان است این میان کشتگانش، گر بجوییدم

گر از گل گل شود پیدا، ز من خواهد زدن بویش

نبوییدم که از غیرت بسوزم، گر ببوییدم

پس از کشتن که خون آلوده خسپد بر درش، خسرو

از آن بهتر که با عزت به خون دیده شوییدم