گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مرا قامت چو چوگان است و سر چون گوی سرگردان

بیا، ای ترک و چوگانی بدین سرگشته در گردان

همه شب جان من گردانست گرداگرد رخسارت

بدانگونه که باشد گرد گل باد سحر گردان

سرت گردم، زمانی گوش کن بر ناله های من

گرت درد سری باشد مرا بر گرد سرگردان

در ایام چو تو شکر لبی تا کی کشم تلخی؟

بزن یک خنده و دامان عیشم پر شکر گردان

ز غم شب تا سحر جان می کنم، بردار زلف از رخ

اگر مردن نباشد زود، باری بیخبر گردان

چه منعم می کنی، زاهد، از این روی و بدین دیدن

توان گفتن مسلمان را که روی از قبله برگردان

شبی، ای آفتاب حسن، در مهتاب گشتی کن

در و دیوار را از سایه خود جانور گردان

برون آ از در و دیوانه گردان هوشیاران را

ولیکن خسرو دیوانه را دیوانه تر گردان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode