گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

همی رفتی و می گفتند اندر حسن فردست این

بت خانه نشین است این، نه ماه خانه گردست این

نگویم چشم و غمزه ست این که بهر جان من داری

که پیکان شکار است آن و شمشیر نبردست این

لبت گه گه بخندیدی به روی زعفران رنگم

چه شد آخر نه اکنون هم همان رخسار زردست این؟

خوشم با آب چشم خویش تا گفتی که «غم می خور»

و لیکن هم تو می دانی که ناخوش آبخوردست این

مرا دردی ست اندر جان که هم با جان رود بیرون

دگر درد آنکه همدردی نیابم، وه چه در دست این

هر آن خاکی که می ریزد به شرط از دیده بپذیرم

ولی شرطی که گویندم که از کوی تو گر دست این

به شوخی می زنی سنگم، گل است این بر رخ عاشق

گل مردان مزن بر روی خسرو، چونکه مردست این