گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

زهی رسم بناگوشت گل اندر سبزه پروردن

حرامت باد بی یاران می اندر ساغر آوردن

لطافت گویم آن یا حسن یا خود آدمی کشتن

شمایل خوانم آن یا شکل یا خود مردم آزردن

چه رویست آن، تعالی الله که نتوان زیستن بی او؟

چه شکل است آن نمی دانم که نتوان پیش او مردن؟

گهی از رخ فشاندگان گرد و گه در دامن افگندن

گهی بر روی بردن دست و گه در آستین کردن

اگر گویم که دارم بر لبت کاری به جای لب

روا باشد چنین در کار ما دندان فرو بردن

ز زلفت می کشم بسیار تاب از روی تو روزی

پریشانی چه آرد چون تویی را دست در گردن؟

خوش است آن لب گزیدن گاه شورانگیزی خنده

اگر چه نیست از معهود حلوا با نمک خوردن

مپرور، خسروا، در دل خیال خوب رویان را

نشاید دشمن خود را به خون خویش پروردن