گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

زهی رسم بناگوشت گل اندر سبزه پروردن

حرامت باد بی یاران می اندر ساغر آوردن

لطافت گویم آن یا حسن یا خود آدمی کشتن

شمایل خوانم آن یا شکل یا خود مردم آزردن

چه رویست آن، تعالی الله که نتوان زیستن بی او؟

چه شکل است آن نمی دانم که نتوان پیش او مردن؟

گهی از رخ فشاندگان گرد و گه در دامن افگندن

گهی بر روی بردن دست و گه در آستین کردن

اگر گویم که دارم بر لبت کاری به جای لب

روا باشد چنین در کار ما دندان فرو بردن

ز زلفت می کشم بسیار تاب از روی تو روزی

پریشانی چه آرد چون تویی را دست در گردن؟

خوش است آن لب گزیدن گاه شورانگیزی خنده

اگر چه نیست از معهود حلوا با نمک خوردن

مپرور، خسروا، در دل خیال خوب رویان را

نشاید دشمن خود را به خون خویش پروردن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سلمان ساوجی

خجالت دارم از کویت، ز بس درد سر آوردن

به پیشانی و روی سخت خاک پایت آزردن

چو مجمر گر برآرم زین درون آتشین دودی

ز روی مرحمت باید، بر آن دامن بگستردن

ندارم تاب سودای کمند زلف مه رویان

[...]

جویای تبریزی

دل آگاه آزاد است از اندیشهٔ مردن

چراغ طور عرفان را نباشد بیم افسردن

رمیدن باعث الفت شود روشن روانان را

که موج آغوش بگشاید ز هر پهلو تهی کردن

بود دایم دلش ز اندیشهٔ روز حساب ایمن

[...]

بیدل دهلوی

به خود پیچیده‌ام نالیدنم نتوان‌ گمان بردن

به رنگ رشته فربه گشته‌ام لیک از گره خوردن

حضور زندگی، آنگاه استغنا، چه حرفست این

نفس را بر در دل تا به کی ابرام نشمردن

دلی پرواز ده‌ کز ننگ کم ظرفی برون آیی

[...]

صفایی جندقی

مرا چون شمع هرشب سوختن و آنگه سحر مردن

بس آسان است و مشکل بی تو روزی را به شب بردن

نمی کردم تمنای هلاک خویشتن باری

اگر می بود ممکن در فراقت زندگی کردن

چو صیادم تویی از بخت خود شادم خوشا خونی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه