گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

از آن لب می وزد بویی و بوی خون ناب است این

بیا تا تر کنم لب را، اگر بوی شراب است این

ز مستی چشم نگشایی و تیرت بی خطا بر جان

جهانی کشته شد، آخر چه می گویی «صواب است این »؟

نخفتم از غمت شبها و امروزت که می بینم

ز تن جان می رود بیرون، نمی دانم چه خواب است این؟

فرامش شد مرا خورشید از شبهای بی پایان

ترا می بینم و اندر گمانم کآفتاب است این

مزن طعنه که عاشق نیستی چون خون نمی گویی

که خون بوده ست آخر پیش از این کامروز آب است این

ز سوزم خواب شب بویی در آمد، مست من گفتا

«در این خانه جگر می سوزد و بوی کباب است این »

غمت مهمان جاوید است و جانم میزبانش شد

تو باش، ای میهمان کز بهر رفتن در شتاب است این

سؤالی کردمش کآزاد خواهد شد دلم وقتی

گره زد در سر ابروی کج، گفتا «جواب است این »

شبی زلفش گرفتم، گفت «هم زینت در آویزم »

بده، ای دزد جان، شکرانه مشکین طناب است این

رقیبا، تیغ میرانی و در جان می کنی رخنه

تو این را زخم می گویی و ما را فتح باب است این

تو، ای ساقی، که هر دم می دهی خونابه ای ما را

به خسرومی چه می بدهی که خودمست وخراب است این