گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

درآ، ای شاخ گل، خندان و مجلس را گلستان کن

به گفت تلخ چون می عاشقان را مست و غلتان کن

از آن زلف پریشان نامزد کن باد را، ور کس

به عهدت خواب خوش دارد، همه خوابش پریشان کن

مگو «پیراهن زیبایی آمد چست بر یوسف »

تو هم بشناس خود را و یکی سر در گریبان کن

فراوان بت پرستیدم به محراب نماز، اکنون

به محراب دو ابروی خودم از سر مسلمان کن

پس از مردن منه تابوتم اندر گوشه مسجد

ببر آن هیمه را در کار آتشگاه گبران کن

منه بر آینه آن روی، وه گر می نهی، باری

بسوز این جان کم بخت مرا، خاکستر آن کن

چو نتوان بوی تو بشنید از وی، می درم جامه

چرا بیهوده گویندت که گل در مشک پنهان کن

گه جان دادن است و شربت دیدار می خواهم

اگر چه بر تو دشوار است، باری بر من آسان کن

برون آ چون سواد دیده ابر سیه، وانگه

به گرما سایه بالای آن سرو خرامان کن

طبیبا، درد من دارد نهفته در دلم کاری

تو دردی را که بیکارست رو تدبیر درمان کن

نثار تست چون جانهای مشتاقان تو، باری

نثارت دیگران چینند نی خود غارت جان کن

ندارم خواب من، از آستانت بو که خواب آید

بیار آن خاک را هم خوابه آن چشم گریان کن

بنای عشق جانان نو شد اندر سینه خسرو

بناهای کهن از کارگاه غمزه ویران کن