گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ز هجران روز من شب گشت و کی بودی چنین روزم

شبی گر روز کردی با من آن ماه شب افروزم

گرفتار آمدم جایی و نهمانا رهم زیرا

شکست آن قلب کو بر خیل غم می کرد پیروزم

برآید زین هوس جانم که یک شب شمع تو باشم

تو خوش خوش باده می نوشی ومن چون شمع می سوزم

بلا و غم خریدار آمدند از سوی تو بر من

بحمدالله که در کوی تو بازار است امروزم

کسی از عمر خود روزی نخواهد کم، ولی بر من

رود گر بی غمت روزی، مبادا روزی آن روزم

کشم تا جان بود در تن، جفاهای سگ کویت

سگ کوی ترا باری و فاداری بیاموزم

نهان تا چند دارم درد خسرو را ز تو آخر

دلم برده ز کف وانگه لب بیهوده می دوزم