گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

غبار مشک می خیزد، ندانم تا چه باد است این؟

سوار مست می آید، فساد است و فساد است این

به زلفش صد دل مظلوم در فریاد می بینم

ندانم رشته ظلم است یا زنجیر داد است این!

منش گویم چنین مخرام کآه خلق بد باشد

نصیحت می کنم، یارب، چه ترک خود مراد است این

بگفتم گریه را «باز ایست » آخر یک زمان، گفتا

که جانان می رود بیرون، چه جای ایستاد است این

همه کس را ز یاد دوستان در دل نشاط آید

مرا جان می رود بیرون، ندانم تا چه یاد است این؟

مبین عار، ار به گریه ریخت مردم دیده در پایت

که از خون دلش پرورد و طفل خانه زاد است این

دلا، درمانده گشتی از خیال من هم از اول

که او را جای می دادی، نمی گفتم فساد است این

به امید سلامی رفت روز عمر در کویش

شبت خوش، خسروا، بگذر که وقت خیر باد است این

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مشتاق اصفهانی

زندگر تیغ و ریزد خون من عین مراد است این

خوشم با جور ظلم او که عدلست آن و داد است این

زاشک و آه خود سرگشته‌ام در بحر و بر دایم

منم خاشاک و گردابست آن و گردباد است این

نجات از بحر غم در سینه‌ام از آه میجوید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه