گنجور

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

ما ز جام باده عشقیم مخمورالست

زان سبب باشد مدامم با می و شاهد نشست

با می و معشوق چون شد عهد و پیمانم درست

عهدنام نیک و زهد و توبه را خواهم شکست

پای همت برسرزهد ریا بنهاده ایم

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

ای ز خورشید جمالت گشته روشن کاینات

وی ز مهر ماه رویت چرخ و انجم بی ثبات

سبعه سیاره سرگردان ز شوق روی تو

برامید بوی وصلت آرمیده ثابتات

ابر فیضت گر نمی بارید برملک عدم

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰

 

عاشقان را در طریق عشق حالی دیگرست

با غم معشوق هردم قبل و قالی دیگرست

کی بود جز شاهد و می رند را دیگر خیال

زاهد ماخول هردم در خیالی دیگرست

در بیابان فراقش زاهدان سرگشته اند

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

آنکه پنهان دل ز مردم می برد پیداست کیست

پرده ناموس رندان میدرد پیداست کیست

انکه از ناز و تکبر سوی مشتاقان خویش

هرگز از چشم ترحم ننگرد پیداست کیست

دیدن رویش جهانی گر تمنا می کند

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

زاد راه عاشقان سوز و نیاز و زاریست

کار عالم جز غم عشقت همه بیکاریست

خواب بر چشمم حرام آمد ز شوق روی تو

ز اشتیاقت کار عاشق روز و شب بیداریست

هرچه برجان من آید از تو مهرست و وفا

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

جمله عالم رو بما دارند و مارا روبدوست

وربمعنی روشناسی جمله رو خودروی اوست

نیست جانت را مشامی ورنه آفاق جهان

از نسیم طره عنبر فشانش مشکبوست

پرده رویش بعالم نیست جز وهم و خیال

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

ای دل دیوانه تاکی بیخودیها کردنت

برسرم پیوسته طعن نیک و بد آوردنت

چند خواهی دست و پا زد رو رضا ده با قضا

تا بکی باشد غم بیهوده آخر خوردنت

این چه جهل است عاقبت اندیشه کن ای بی خبر

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

دوستانم باز خواهد گشت یارم الغیاث

من ز دستش چاره جز مردن ندارم الغیاث

دامن وصلش نمی آید بدست و من چنین

در غم هجران او زار و نزارم الغیاث

جان و دل از درد عشقش خون شد و هرگز دمی

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

 

جان ما را در ازل دادند با عشق امتزاج

دایما سودای عشق اوست زانم در مزاج

گشته ام سودایی عشق رخ و زلف حبیب

جز می لعلش ندانم درد سودا را علاج

عقل را بگذار و در بازار عشق آنگه درآ

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

گر نداند درد عشق دوست را عاشق فلاح

کی امید وصل او گردد مقارن با نجاح

رند و مستم بی جمال یار مخمور غمم

بی می دیدار عاشق را نباشد ارتیاح

از خمار کبر و نخوت هست زاهد در عذاب

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

دوشم از میخانه پیر میکده آواز داد

گفت ای طالب درآ، تا بهره یابی از رشاد

زانکه اینجا خانه عیش است و جای وحدتست

باده و ساقی غمخوار و حریفان جمله شاد

گفتمش مطلوب جانم را تو میدانی که چیست

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

 

جان ما بربست رخت و سوی جانان می‌رود

از می شوق جمالش مست و حیران می‌رود

طاقت دل چون ز سوز و درد عشقش طاق شد

بی‌سر و سامان سوی جان بهر درمان می‌رود

دل به کویت گر ز دست جور عشق آمد چه شد

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

 

تا بکفر زلف تو جان مرا اقرار شد

دل ز ایمان برگرفت و در پی زنار شد

از شراب عشق جانان جان ما چون گشت مست

از خیال زهد و هشیاری دلم بیزار شد

از شراب جام عشقم از ازل مست و خراب

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

 

حُسن رخسار تو چون میل نقابی می‌کند

جان چو زلف بی‌قرارت اضطرابی می‌کند

عاشق دیوانه چون خواهد که بیند روی یار

زلف او آشفته گشت و پیچ و تابی می‌کند

گرنه شوریده‌ای دل این پریشانیت چیست

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴

 

دوش جانم در هوای آن خط و رخسار بود

شب همه شب در سرم سودای زلف یار بود

با وجود روی جان افروز و قددلربات

عاشقان را از بهشت و حور و طوبی عار بود

مونس دردت نه تنها این زمانم کز ازل

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵

 

عاشقان تا در میان زنار عشقت بسته‌اند

همچو ترسایان ز قید کفر و دین وارسته‌اند

چشم جان تا بر جمال روی تو واکرده‌اند

خانه دل را به روی غیر درها بسته‌اند

از خود و جمله جهان یکبارگی ببریده‌اند

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

 

چون نقاب زلف مشکین از جمال خود گشود

صبح صادق در شب دیجور ناگه رخ نمود

هم بچشم دوست دیدم چون جمالش جلوه کرد

کافتاب از مشرق هر ذره تابان گشته بود

در تماشای رخ خوبان عالم جان ما

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

 

یار با ما پرتوی از نور روی خود نمود

صبر و هوش و جان و دل زین عاشق بیدل ربود

چون شدم فانی ز خود در پرتو آن نور ذات

گشت روشن بر من این اسرار از فضل و دود

کین جهان چون ذره روشن ز آفتاب روی اوست

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶

 

دوش یارم پرده از رخسار خود بگشاده بود

گویی از حسنش قیامت در جهان افتاده بود

در ملاحت مثل او هرگز ندیدم در جهان

آن پری رو گوئیا در حسن حوری زاده بود

وه چه عیشی داشتم کز چشم مست و روی او

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸

 

در هوای عشق بازم دل پرواز کرد

بار دیگر عاشقی جانم ز سر آغاز کرد

بر در او بس که بنشستم درآخر آن صنم

رحم کرد و آن در بسته برویم باز کرد

چون درون رفتم بخلوتخانه بزم شهود

[...]

اسیری لاهیجی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode