گنجور

 
اسیری لاهیجی

دوش یارم پرده از رخسار خود بگشاده بود

گویی از حسنش قیامت در جهان افتاده بود

در ملاحت مثل او هرگز ندیدم در جهان

آن پری رو گوئیا در حسن حوری زاده بود

وه چه عیشی داشتم کز چشم مست و روی او

شاهد و شمع و شراب و مطرب آماده بود

مجلس همچون بهشت و یارحوری در کنار

در میان این مطرب از جام لعلش باده بود

چون حمایل ساعد سیمین او در گردنم

بر رخ زردم رخ خورشید وش بنهاده بود

دست ما بگرفته یار و در برخود میکشید

دولت عالم چگویم دوش دستم داده بود

در جمال نوربخش او اسیری والهی

بیخود از خود گشته وز قید جهان آزاده بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode