گنجور

 
اسیری لاهیجی

دوش یارم پرده از رخسار خود بگشاده بود

گویی از حسنش قیامت در جهان افتاده بود

در ملاحت مثل او هرگز ندیدم در جهان

آن پری رو گوئیا در حسن حوری زاده بود

وه چه عیشی داشتم کز چشم مست و روی او

شاهد و شمع و شراب و مطرب آماده بود

مجلس همچون بهشت و یارحوری در کنار

در میان این مطرب از جام لعلش باده بود

چون حمایل ساعد سیمین او در گردنم

بر رخ زردم رخ خورشید وش بنهاده بود

دست ما بگرفته یار و در برخود میکشید

دولت عالم چگویم دوش دستم داده بود

در جمال نوربخش او اسیری والهی

بیخود از خود گشته وز قید جهان آزاده بود

 
 
 
ابوالحسن فراهانی

دوش چشم ساغر سرشار و خونم باده بود

آن چه دل می خواست از اسباب عیش آماده بود

هیچ کس زان طره پیچیده سر بیرون نکرد

با وجود آن که مضمون پیش پا افتاده بود

جویای تبریزی

شعلهٔ رخسار او تا شمع بزم باده بود

موج می پروانهٔ آتش به جان افتاده بود

پیش از آن ساعت که آمد سر و شوخش در خرام

رنگ را چون نقش پا رخسارم از کف داده بود

از کف پایت ز بس نازکتر از برگ گل است

[...]

میرزا حبیب خراسانی

شیخناشب تا سحر مست و خراب از باده بود

در خرابات مغان مست و خراب افتاده بود

با حریفان دغل نرد و قمار و جام می

کرده بود و برده بود و خورده بود و داده بود

شیخنا را با نگاری ساده کار افتاد دوش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه