گنجور

 
اسیری لاهیجی

دوش جانم در هوای آن خط و رخسار بود

شب همه شب در سرم سودای زلف یار بود

با وجود روی جان افروز و قددلربات

عاشقان را از بهشت و حور و طوبی عار بود

مونس دردت نه تنها این زمانم کز ازل

از غم عشق تو جان مجروح و دل افگار بود

چشم جادویت بغمزه می رباید دین و دل

در فسون و مکر این جادو عجب عیار بود

در شب تاریک هجران جان غم فرسوده را

هم خیال وصل جانان مونس و غمخوار بود

زاهد افسرده دل را نیست اقراری بعشق

زان سبب با عاشقانش دایما انکار بود

تا بتابید از جهان مهر جمال نوربخش

هرکه دیدم چون اسیری غرقه انوار بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode