گنجور

 
اسیری لاهیجی

یار با ما پرتوی از نور روی خود نمود

صبر و هوش و جان و دل زین عاشق بیدل ربود

چون شدم فانی ز خود در پرتو آن نور ذات

گشت روشن بر من این اسرار از فضل و دود

کین جهان چون ذره روشن ز آفتاب روی اوست

هم ز وی بوده همه ذرات را بود و نمود

در مزایای مظاهر نیست ظاهر غیر دوست

اوست عابد اوست معبود اوست ساجد هم سجود

اوست مؤمن اوست ایمان اوست کافر اوست کفر

طالب و مطلوب و شاهد اوست مشهود و شهود

جمله ذرات را از ظلمت آباد عدم

رش نورش آورد بی شک به صحرای وجود

جمله را حق موی پیشانی گرفته می کشد

بر صراط المستقیم از مؤمن و گبر و یهود

حق چو فرمودست والله بکل شی محیط

پس نباشد هیچ کس را اندرین گفت و شنود

چون اسیری هرکه شد واقف ز اسرار نهان

فارغ است از کفر و دین و رسته از جمله قیود