صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۹
ببوسهٔ لب ساقی بس آرزو دارم
بسان شیشهٔ میگریه در گلو دارم
بیاد چاک گریبان یار و غبغب او
همیشه سر بگریبان غم فرو دارم
چه صورتی تو که من در تو خویش مینگرم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۰
عشق یارب چه قماریست که نشناختهایم
با وجودیکه به نزدش دل و دین باختهایم
یوسفا ما به تماشای ترنج ذقنت
دست ببریده و بر خویش نپرداختهایم
گرچه هم پنجهٔ شیریم بهنگام مصاف
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۱
چنان به عشق تو وارستهام ز ننگ و ز نام
که ننگ مینشناسم کدام و نام کدام
چو موی و روی تو دیدم بهم قرین گفتم
که شب بروز قرین گشته کفر با اسلام
کسیکه عشق ندارد بخامیش شک نیست
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۲
من نخواهم به کسی زهد و ریا بفروشم
گو همه خلق بدانند که می مینوشم
واعظ بیهدهام وعظ مفرما که بود
در بر پیر مغان رهن کلامی گوشم
دستبرد غم عشق تو بنازم ای دوست
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۳
از غم خال لب تو گوشه نشینم
فارغ از ابنای ملک روی زمینم
تا تو گذر میکنی بگوشهنشینان
فخر همین بس مرا که گوشهنشینم
کوی توام به بود ز جنت فردا
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۴
شبی که زلف تو ای نازنین فتاد بدستم
ز کاینات بریدم دل و بموی تو بستم
بجز تو روی ارادت بهیچ سوی ندارم
که خاستم ز سر عالمی و با تو نشستم
مرادم اول و آخر توئی و روی تو باشد
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۵
ما کار به تسبیح و به زنار نداریم
جز عشق دگر مذهب و کردار نداریم
از دیر و کنشت و حرم و صومعه فارغ
ما قبله بجز ابروی دلدار نداریم
آن آدم بیعشق بود صورت دیوار
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۶
ای عجب ما خسته جان از فرقت جانانهایم
با وجود اینکه با جانانه در یک خانهایم
خویش را بدنام کردیم و به بدنامی خوشیم
عاقلان از ما بپرهیزید ما دیوانهایم
هر کسی را کسوت عریانی از حق کی رسد
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۷
دل کشد گه بحرم گاه سوی دیر مغانم
چه کنم در کف دیوانه فتاده است عنانم
چون غم عشق تو ایدوست بپوشم که بمردم
چشم خوبنار همی فاش کند راز نهانم
همه جا خلق بانگشت نمایندم و شادم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۸
بیاور باده ساقی تا دمی حالت بگردانم
روم در مستی و داد دلی از گریه بستانم
نه از شوق بهشت و نی ز خوف دوزخم گریان
خدا داند بود از بیم هجر دوست افغانم
گلستان خیالم را رسیده فصل فروردین
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۹
چون گل روی ترا در خور دیدار شدیم
نیست باک ار ببر خلق جهان خوار شدیم
تا سر زلف گره گیر تو افتاد بدست
فارغ از کشمکش سبحه و زنار شدیم
بدو صد دام فتادیم و پریدیم ولی
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۰
دادهام جان رو نما تا روی جانان دیدهام
گرچه دشوار است دیدارش من آسان دیدهام
خار میآید گل و سنبل بچشمم از دمی
کان رخ گلگون و آن زلف پریشان دیدهام
کی شود یارب شب وصل آید و من با حبیب
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱
دهنش هیچ و از آن بوسه تمنا دارم
جای خنده است کز او خواهش بیجا دارم
با خیال رخ لعل لب و زلفش عمریست
خون بدل شور بسر سلسله برپا دارم
فارغ ز سبحه و زنارم و از مسجد و دیر
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲
کرده عشق تو چنان بیخبر و بی خویشم
که به غیر از تو دگر هیچ نمیاندیشم
گرم از نوش نوازی ورم از نیش زنی
هم بنوش تو ز جان مایل و هم بر نیشم
گر منامید عنایت ز تو دارم شاید
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۳
بس بدل هست خیال رخ نیکوی توام
همه جا جلوه کند پیش نظر روی توام
شادم از اینکه بتیغ تو شدم کشته ولی
هست شرمندگی از رنجش بازوی توام
بخدا یافتهام معنی آزادی را
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۴
ساقی آن میبقدح کن که چو ما نوش کنیم
هر چه جز دوست بود جمله فراموش کنیم
آتش افروخته غم یکقدح آب عنب آر
تا که این آتش افروخته خاموش کنیم
خرد و هوش بود مایهٔ غم خوردن ما
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۵
مرغ قدسم من که در دام بلا افتادهام
ای دریغا در کجا بودم کجا افتادهام
نغمهها در شاخسار باغ رضوان داشتم
اندر این ویرانه منزل از نوا افتادهام
جای دارد گر بنالم همچو بلبل روز و شب
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۶
افسوس که از حالت خود بیخبرانیم
یک دهر همه کور و یک آفاق کرانیم
ره پر چه و ما کور و ز نا بردن فرمان
هم از نظر افتادهٔ صاحبنظرانیم
شه جاده کزان قافله سالار گذشته
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۷
خبرت هست که بی لعل تو ما خونجگریم
بی مه روی تو بیزار ز دور قمریم
بامیدی که ز گیسوی تو بویی شنویم
همه شب منتظر مقدم باد سحریم
به تمنای گل روی تو ای سرو روان
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۸
خوانند گرچه خلق جهان اصفهانیم
زین آب و خاک زادهام اما جهانیم
من با بشر برادرم و زادهٔ جهان
زنهار اصفهانی تنها نخوانیم
با نوع خویش در همه جا زیر آسمان
[...]