گنجور

 
صغیر اصفهانی

داده‌ام جان رو نما تا روی جانان دیده‌ام

گرچه دشوار است دیدارش من آسان دیده‌ام

خار میآید گل و سنبل بچشمم از دمی

کان رخ گلگون و آن زلف پریشان دیده‌ام

کی شود یارب شب وصل آید و من با حبیب

بازگویم آنچه درایام هجران دیده‌ام

دل ز زلفش برنمیگیرم من ای زاهد برو

گر تو آنرا کفر دیدستی من ایمان دیده‌ام

هر کسی دیده است در کاری صلاح خویشتن

من صلاح خویش را در عشق جانان دیده‌ام

سخت و سستی چون دل و عهدش ندارم در نظر

منکه سخت و سست عالمرا فراوان دیده‌ام

ز آه و افغان دم مبند ایدل که من در کار خود

هر گشایش دیده‌ام از آه و افغان دیده‌ام

خضر از آب بقا هرگز ندیده است آنچه را

من ز خاک درگه شاه خراسان دیده‌ام

چون صغیر از درگهش هرگز نخواهم روی تافت

زانکه این درگاه را من قبله جان دیده‌ام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode