گنجور

 
صغیر اصفهانی

داده‌ام جان رو نما تا روی جانان دیده‌ام

گرچه دشوار است دیدارش من آسان دیده‌ام

خار میآید گل و سنبل بچشمم از دمی

کان رخ گلگون و آن زلف پریشان دیده‌ام

کی شود یارب شب وصل آید و من با حبیب

بازگویم آنچه درایام هجران دیده‌ام

دل ز زلفش برنمیگیرم من ای زاهد برو

گر تو آنرا کفر دیدستی من ایمان دیده‌ام

هر کسی دیده است در کاری صلاح خویشتن

من صلاح خویش را در عشق جانان دیده‌ام

سخت و سستی چون دل و عهدش ندارم در نظر

منکه سخت و سست عالمرا فراوان دیده‌ام

ز آه و افغان دم مبند ایدل که من در کار خود

هر گشایش دیده‌ام از آه و افغان دیده‌ام

خضر از آب بقا هرگز ندیده است آنچه را

من ز خاک درگه شاه خراسان دیده‌ام

چون صغیر از درگهش هرگز نخواهم روی تافت

زانکه این درگاه را من قبله جان دیده‌ام

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کلیم

نه همین از بخت بد طوفان ز عمان دیده‌ام

دایم از جوش تری از قطره طغیان دیده‌ام

صد خلل در راحت تنهاییم افتاد اگر

زآشنایان گردبادی در بیابان دیده‌ام

از غم بی‌خانمانی گریه‌ام رو داده است

[...]

فیاض لاهیجی

دی صبا را همنشین زلف جانان دیده‌ام

دوش ازین سودا بسی خواب پریشان دیده‌ام

بر مثال حلقة زنجیرِ زلف مهوشان

چشم تا وا کرده‌ام بر روی جانان دیده‌ام

می شوم دیوانه زنجیرم کنید ای دوستان

[...]

جویای تبریزی

دشت را از جلوه اش رشک گلستان دیده ام

گل به دامان هوا از گرد جولان دیده ام

داشت امشب یاد گرمیهایش دل را در میان

تا سحر پروانه ای را در چراغان دیده ام

گشت در پیری بهار خاطرم یاد کسی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه