گنجور

 
صغیر اصفهانی

من نخواهم به کسی زهد و ریا بفروشم

گو همه خلق بدانند که می می‌نوشم

واعظ بیهده‌ام وعظ مفرما که بود

در بر پیر مغان رهن کلامی گوشم

دستبرد غم عشق تو بنازم ای دوست

که ببرده‌ست ز تن طاقت و از سر هوشم

گر نه از بهر نثار قدمت بود سرم

زیر این بار گران هیچ نرفتی دوشم

پای تا سر همه در ذکر گل روی توام

گرچه لب‌دوخته و غنچه‌صفت خاموشم

با کسی انس نگیرد دلم از خلق جهان

جز خیالت که مصور شده در آغوشم

چون که غمگینی من باعث خرسندی توست

روز و شب در پی غمگینی خود می‌کوشم

هر زمان روی تو را می‌نگرم همچو صغیر

دیده یکبارگی از هر دو جهان می‌پوشم