گنجور

 
صغیر اصفهانی

ای عجب ما خسته جان از فرقت جانانه‌ایم

با وجود اینکه با جانانه در یک خانه‌ایم

خویش را بدنام کردیم و به بدنامی خوشیم

عاقلان از ما بپرهیزید ما دیوانه‌ایم

هر کسی را کسوت عریانی از حق کی رسد

ما گدایان در خور این خلعت شاهانه‌ایم

زاهدا محراب و مسجد بر تو ارزانی که ما

روز و شب مست و خراب افتاده در میخانه‌ایم

در ازل خوردیم یک پیمانه از مینای عشق

تا ابد در وجد و حالت از همان پیمانه‌ایم

پیش شمع روی جانان جان نبازیم از چه رو

ما مگر در عشق‌بازی کمتر از پروانه‌ایم

هر چه میخواهی بکن ای آشنا با ما که ما

تا گرفتار توایم از خویشتن بیگانه‌ایم

گنج در ویرانهٔ دل جسته‌ایم وزین سبب

روز وشب در کنجکاوی اندر این ویرانه‌ایم

تا بچنگ آریم آنزلف پریشان چون صغیر

با صبا در کشمکش گاه و گهی با شانه‌ایم