صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹
ای بندهٔ رخسار تو خورشید مشعشع
وی لمعهٔی از نور رخت ماه ملمع
دیدار تو بر دل در رحمت بگشاید
ای نور خدا را رخ زیبای تو مطلع
برقع برخ افکندی وزآن روی چو آتش
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۰
صد شکر فارغم ز تماشای باغ و راغ
کز یاد گلرخی است مصفا دلم چو باغ
صد چاک باد همچو گل از نیش خار غم
هر دل ز عشق یار ندارد چو لاله داغ
دارند جلوه ماه و شان پیش یار من
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱
عمریست تا به تیر غمت گشتهام هدف
شاید زمام وصل تو را آورم بکف
نازم بگیسوی تو که در آرزوی آن
بس روزها سیه شد و بس عمرها تلف
یکباره گر نقاب بگیری ز روی خود
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲
ای دیده و دل هر دو بدار تو شایق
آزاد گرفتار تو از قید علایق
روی تو چو خورشید هویداست و لیکن
هر دیده نباشد بتماشای تو لایق
هر کس که چو من دیده بروی تو کند باز
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳
هست این کون و مکان گوی خم چوگان عشق
الله الله از دل عاشق که شد میدان عشق
چشم دل گر بر گشایندت بمیدان وجود
اندر این میدان نخواهی دید جز جولان عشق
آنکه جوید عشق را پایان گه آغاز حشر
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴
بفشان شکری از لعل لب ای کان نمک
کز وجود دهنت خلق فتادند بشک
نه همین از غم زلفت رسد آهم بسماک
کز غم غبغبت اشگم شده جاری بسمک
لطفت افزون بود ایجان ز ملک صد چندان
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵
از آنکه گنج غمت جا گرفت در دل خاک
بعشق خاک همی دور میزند افلاک
چو دیدم ابروی محرابی تو دانستم
که چیست سر سجود فرشتگان بر خاک
مرا مران ز در خویش و هر چه خواهی کن
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶
گم گردد آسمان و زمین در فضای دل
مرغی است جبرئیل امین در هوای دل
از دل متاب رخ که توانی جمال حق
بینی عیان در آینهٔ حق نمای دل
خلد برین که آن همه وصفش شنیدهٔی
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۷
ای سر زلفت هزار سلسله عاقل
ساخته دیوانه داده جا بسلاسل
صحبت لعل لب تو قند مکرر
شرح فراق رخ تو زهر هلاهل
صورت محض است و غافلست ز معنی
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸
نه ملک دان سبب افتخار خویش و نه مال
که این بود ز فنا ناگزیر و آن ز زوال
بدولتی که ندارد فنا اگر داری
بناز بر همه و آن هست علم و عقل و کمال
بطبع اهل دل ار بایدت شدن مطبوع
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹
بتی نهفته بخلوت سرای جان دارم
که روز و شب سر طاعت بپای آن دارم
حضور او کندم فارغ از زمان و مکان
نه از زمان خبر آنجا نه از مکان دارم
در این جهانم و بیرون از این جهان عجب است
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰
دانی چرا در سیر خود بر خویش میلرزد قلم
ترسد که ظلمی را کند در حق مظلومی رقم
یک کاروان ماند بشرپویان قفای یکدیگر
گیتی رباطی با دو در یکدر فنا یکدر عدم
در این ره پر ابتلاهان پا منه سر در هوا
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱
ما میکشان چو بادهٔ گلنار میزنیم
مستانه خویش بر در و دیوار میزنیم
ساقی گواه ماست که چون باده میکشیم
خمخانهٔ سپهر بیک بار میزنیم
حاجی به صدام ید در کعبه میزند
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲
من آن نیم که ز سوی تو رو بگردانم
رخ نیاز از این خاک کو بگردانم
بهر طرف نگرم روی تست در نظرم
کجا توانم از این روی رو بگردانم
بخاک کوی تو جان دادن آرزوی منست
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۳
گر من از طعن رقیبان تو اندیشه کنم
کی توانم روش عشق تو را پیشه کنم
من که در خلوت دل با تو هم آغوش شدم
دگر از سرزنش غیر چه اندیشه کنم
بیشهٔ عشق تو منزلگه هر روبه نیست
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۴
به تو حیران شدن از چشم تر آموختهام
روش مردم صاحب نظر آموختهام
زان زمانم که پدر برده به مکتب تا حال
الف قد تو زیبا پسر آموختهام
غیر عشق تو به عالم چو ندیدم هنری
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵
یار نگذارد اگر لعل شکر خایش ببوسم
در قفای او روم نقش کف پایش ببوسم
گر بدست من نیفتد دامنش در رهگذرها
خاک گردم سایهٔ قد دلارایش ببوسم
گر بپوشد دیده از من تا نبوسم نرگسش را
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶
سر و جان داده گدای در میخانه شدیم
رایگان لایق این منصب شاهانه شدیم
یار در خانهٔ دل بود و نمیدانستیم
شکرُ لله که کنون محرم این خانه شدیم
عجبی نیست که بیگانه شویم از همه خلق
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۷
چون روز ازل رخت به میخانه کشیدیم
امروز عجب نیست که پیمانه کشیدیم
در حشر چو پرسند ز کردار بگویم
عمری همه را ناز ز جانانه کشیدیم
دیدیم چو زنجیر سر زلف بتان را
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۸
جز رخ دلستان نمی بینم
هیچکس غیر آن نمی بینم
کی کنم چارهٔ غمش که دمی
از غم اوام ان نمی بینم
ور بخواهم عنان خودگیرم
[...]