گنجور

 
صغیر اصفهانی

بفشان شکری از لعل لب ای کان نمک

کز وجود دهنت خلق فتادند بشک

نه همین از غم زلفت رسد آهم بسماک

کز غم غبغبت اشگم شده جاری بسمک

لطفت افزون بود ایجان ز ملک صد چندان

کز بشر لطف پری یا زپری لطف ملک

دوش در خویش نمودم سفر اندر طلبت

هاتفی گفت بمقصد رسی الله معک

نقش شد نام تو بر صفحهٔ دل وین عجبست

صفحه صدپاره شد و نقش نمیگردد حک

گفتم ای سیم تن از سنگ چرا داری دل

گفت این بر زر عشاق بود سنگ محک

عشق آن یار گرانست که در بردن آن

چون حلال قد من گشت دو تا پشت فلک

روزی آید شودت وصل صغیرا روزی

شب و روز ار زغم یار نگردی منفک