گنجور

 
صغیر اصفهانی

چون روز ازل رخت به میخانه کشیدیم

امروز عجب نیست که پیمانه کشیدیم

در حشر چو پرسند ز کردار بگویم

عمری همه را ناز ز جانانه کشیدیم

دیدیم چو زنجیر سر زلف بتان را

فریاد و فغان از دل دیوانه کشیدیم

از طره اش آرند بما تا خبر دل

منت ز صبا گاه وگه از شانه کشیدیم

از سوختن خود به بر شمع عذارش

سدی بره صحبت پروانه کشیدیم

یکتار از آن گیسوی پرچین و گره بود

آنرشته که در سبحهٔ صد دانه کشیدیم

دیدیم چو خلقی همه بیگانه ز عشقد

پا یکسر از آن مردم بیگانه کشیدیم

تا حشر به میخانه مقیمیم صغیرا

چون روز ازل رخت به میخانه کشیدیم