گنجور

 
صغیر اصفهانی

بتی نهفته بخلوت سرای جان دارم

که روز و شب سر طاعت بپای آن دارم

حضور او کندم فارغ از زمان و مکان

نه از زمان خبر آنجا نه از مکان دارم

در این جهانم و بیرون از این جهان عجب است

که من جهان دگر اندرین جهان دارم

شنیدم از دهن بی نشان او سخنی

هزار شکر که از بی نشان نشان دارم

مرا که دیده و دل روشن است از رخ دوست

چه احتیاج به خورشید آسمان دارم

سرشک و آه و غم و غصه درد و رنج و تعب

ز دوست این همه دولت برایگان دارم

بجان دوست نیارم فرو به تاج کیان

سری که پیر مغان را بر آستان دارم

کنار و دامنم از اشک دیده پر گهر است

چه شکرها که من از چشم درفشان دارم

صغیر ز اهل زمان فارغم که در همه حال

نظر به مکرمت صاحب الزمان دارم