گنجور

 
صغیر اصفهانی

بتو حیران شدن از چشم تر‌ آموخته‌ام

روش مردم صاحب نظر‌ آموخته‌ام

زان زمانم که پدر برده بمکتب تا حال

الف قد تو زیبا پسر‌ آموخته‌ام

غیر عشق تو بعالم چو ندیدم هنری

جهدها کرده‌ام و این هنر‌ آموخته‌ام

گرد هم باغ جنان را بیکی گندم خال

مکنم عیب که کار پدر‌ آموخته‌ام

گشته‌ام بیخبر از خویش و در این بیخبری

چه خبرها که من بی خبر‌ام وخته‌ام

تو نیاموز به من سوختن ای پروانه

هر چه باشد ز تو من بیشتر‌ آموخته‌ام

خویش را ساخته‌ام محترم از زردی رخ

این طریقی است که آنرا ز زر‌ آموخته‌ام

سفری کرده‌ام از عالم هستی چو صغیر

هر چه‌ آموخته‌ام زین سفر‌ام آموخته‌ام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode