گنجور

 
صغیر اصفهانی

دانی چرا در سیر خود بر خویش میلرزد قلم

ترسد که ظلمی را کند در حق مظلومی رقم

یک کاروان ماند بشرپویان قفای یکدیگر

گیتی رباطی با دو در یکدر فنا یکدر عدم

در این ره پر ابتلاهان پا منه سر در هوا

ترسم از آن کافتی ز پا بر سر زنی دست ندم

عمر عزیزت شد تلف وز آن نداری جز اسف

تا فرصتی داری بکف باید شماری مغتنم

گیرم علم افراختی بر ملک عالم تاختی

جان جهان بگداختی در آتش ظلم و ستم

روزی علم گردد نگون گردی بدست غم زبون

نیکی کن و در دهر دون نامت بنیکی کن علم

گردد ثناگستر زبان بر حاتم و نوشیروان

هر جا که صحبت در میان از عدل آید وز کرم

بس کن صغیر از این سخن کامروز در خلق زمن

معمول نبود هیچ فن جز جمع دینار و درم