مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴۳
ز حد چون بگذشتی بیا بگوی که چونی
ز عشق جیب دریدی در ابتدای جنونی
شکست کشتی صبرم هزار بار ز موجت
سری برآر ز موجی که موج قلزم خونی
که خون بهینه شرابست جگر بهینه کبابست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴۴
گهی به سینه درآیی گهی ز روح برآیی
گهی به هجر گرایی چه آفتی چه بلایی
گهی جمال بتانی گهی ز بت شکنانی
گهی نه این و نه آنی چه آفتی چه بلایی
بشر به پای دویده ملک به پر بپریده
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴۵
من آن نیم که تو دیدی چو بینیم نشناسی
تو جز خیال نبینی که مست خواب و نعاسی
مرا بپرس که چونی در این کمی و فزونی
چگونه باشد یوسف به دست کور نخاسی
به چشم عشق توان دید روی یوسف جان را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴۶
چو صبحدم خندیدی در بلا بندیدی
چو صیقلی غمها را ز آینه رندیدی
چه جامهها دردادی چه خرقهها دزدیدی
چه گوشها بگرفتی به عیش دان بکشیدی
چه شعلهها برکردی چه دیکها بپزیدی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴۷
به جان تو ای طایی که سوی ما بازآیی
تو هر چه میفرمایی همه شکر میخایی
برآ به بام ای خوش خو به بام ما آور رو
دو سه قدم نه این سو رضای این مستان جو
اگر ملولی بستان قنینهای از مستان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴۸
تو آسمان منی من زمین به حیرانی
که دم به دم ز دل من چه چیز رویانی
زمین خشک لبم من ببار آب کرم
زمین ز آب تو باید گل و گلستانی
زمین چه داند کاندر دلش چه کاشتهای
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴۹
ربود عقل و دلم را جمال آن عربی
درون غمزه مستش هزار بوالعجبی
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون چو مست و خرابم صلای بیادبی
مُسَبِّب سبب این جا در سبب بربست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵۰
خدایگان جمال و خلاصه خوبی
به جان و عقل درآمد به رسم گل کوبی
بیا بیا که حیات و نجات خلق توی
بیا بیا که تو چشم و چراغ یعقوبی
قدم بنه تو بر آب و گلم که از قدمت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵۱
به عاقبت بپریدی و در نهان رفتی
عجب عجب به کدامین ره از جهان رفتی
بسی زدی پر و بال و قفس دراشکستی
هوا گرفتی و سوی جهان جان رفتی
تو باز خاص بدی در وثاق پیرزنی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵۲
چه باده بود که در دور از بگه دادی
که میشکافد دور زمانه از شادی
نبود باده به جان تو راست گو که چه بود
بهانه راست مکن کژ مگو به استادی
چه راست میطلبی ای دل سلیم از او
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵۳
ز قیل و قال تو گر خلق بو نبردندی
ز حسرت و ز فراقت همه بمردندی
ز جان خویش اگر بوی تو نیابندی
چو استخوان دل و جان را به سگ سپردندی
اگر نه پرتو لطفت بر آب میتابید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵۴
منم که کار ندارم به غیر بیکاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
فروگذاشتهای شست دل در این دریا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵۵
بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری
چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری
بیا بیا و به هر سوی روزگار مبر
که نیست نقد تو را پیش غیر بازاری
تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵۶
خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری
چه جای غم که ز هر شادمان گرو ببری
فرشتهای کنمت پاک با دو صد پر و بال
که در تو هیچ نماند کدورت بشری
نمایمت که چگونهست جان رسته ز تن
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵۷
اگر ز حلقه این عاشقان کران گیری
دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری
گر آفتاب جهانی چو ابر تیره شوی
وگر بهار نوی مذهب خزان گیری
چو کاسه تا تهیی تو بر آب رقص کنی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵۸
ز بامداد درآورد دلبرم جامی
به ناشتاب چشانید خام را خامی
نه بادهاش ز عصیر و نه جام او ز زجاج
نه نقل او چو خسیسان به قند و بادامی
به باد باده مرا داد همچو که بر باد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵۹
چه باک دارد عاشق ز ننگ و بدنامی
که عشق سلطنت است و کمال و خودکامی
پلنگ عشق چه ترسد ز رنگ و بوی جهان
نهنگ فقر چه ترسد ز دوزخ آشامی
چگونه باشد عاشق ز مستی آن می
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۰
نهان شدند معانی ز یار بیمعنی
کجا روم که نروید به پیش من دیوی ؟
کی دید خربزه زاری لطیف بی سر خر ؟
که من بجستم عمری ندیدهام باری
بگو به نفس مصور مکن چنین صورت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۱
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی
وگر رفیق نسازد چرا تو او نشوی
وگر رباب ننالد چراش ادب نکنی
وگر حجاب شود مر تو را ابوجهلی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۲
اگر تو مست شرابی چرا حشر نکنی
وگر شراب نداری چرا خبر نکنی
وگر سه چار قدح از مسیح جان خوردی
ز آسمان چهارم چرا گذر نکنی
از آن کسی که تو مستی چرا جدا باشی
[...]