گنجور

 
مولانا

ربود عقل و دلم را جمال آن عربی

درون غمزه مستش هزار بوالعجبی

هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه

کنون چو مست و خرابم صلای بی‌ادبی

مُسَبِّب سبب این جا در سبب بربست

تو آن ببین که سبب می‌کُشد ز بی‌سببی

پریر رفتم سرمست بر سر کویش

به خشم گفت چه گم کرده‌ای؟ چه می‌طلبی؟

شکسته بسته بگفتم یکی دو لفظ عرب

أَتَیتُ أَطْلُبُ في حَیِّکُم مَقام أَبي

جواب داد کجا خفته‌ای؟ چه می‌جویی؟

به پیش عقل محمد پلاس بولهبی؟

ز عجز خوردم سوگندها و گرم شدم

به ذات پاک خدا و به جان پاک نبی

چه جای گرمی و سوگند پیش آن بینا؟

و کَیفَ یُصْرَعُ صَقْرٌ بِصَولةِ الْخَرَبِ؟

روان شد اشک ز چشم من و گواهی داد

کَما یَسیلُ مِیاهُ السَّقا مِنَ الْقَرَبِ

چه چاره دارم؟ غماز من هم از خانه‌ست

رخم چو سکه زر آب دیده‌ام سُحُبی

دریغ دلبر جان را به مال میل بدی

و یا فریفته گشتی به سیّدی چَلَبی

و یا به حیله و مکری ز ره درافتادی

و یا که مست شدی او ز باده عنبی

دهان به گوش من آرد به گاه نومیدی

چه می‌کند سر و گوش مرا به شهد لبی؟

غلام ساعت نومیدیم که آن ساعت

شراب وصل بتابد ز شیشه‌ای حلبی

از آن شراب پرستم که یار می بخشست

رخم چو شیشه می کرد و بود رخ ذَهَبي

برادرم پدرم اصل و فصل من عشقست

که خویش عشق بماند نه خویشی نسبی

خمش که مفخر آفاق شمس تبریزی

بشست نام و نشان مرا به خوش لقبی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode