گنجور

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

چون سحر از بوی گل گشت معطر هوا

از نفس یار ما داد نشانی صبا

نه چه سخن باشد این چیست صبا تا کنم

نسبت بوی خوشش با نفس یار ما

کرد طلوع آفتاب یار درآمد ز خواب

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

با آن که برشکستی چون زلف خویش ما را

گفتن ادب نباشد پیمان‌شکن نگارا

هستند پادشاهان پیش درت گدایان

بنگر چه قدر باشد درویش بینوا را

از چشم من نهانی ای آب زندگانی

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

ما به دست یار دادیم اختیار خویش را

حاصلی زین به ندانستیم کار خویش را

بر امید آن که روزی کار ما گیرد قرار

سال‌ها کردیم ضایع روزگار خویش را

ریختی خون دلم شکرانه بر جان من است

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

ساقی همان به کامشبی در گردش آری جام را

وز عکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را

می ده پیاپی تا شوم ز احوال عالم بی‌خبر

چون نیست پیدا حاصلی این گردش ایام را

کار طرب را ساز ده و اصحاب را آواز ده

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

داشتم روزی نگاری یاد می‌آید مرا

هر زمان از یاد او فریاد می‌آید مرا

مجمع اصحاب و وصل یار و ایام شباب

همچو برق تیزرو با یاد می‌آید مرا

هر دو چشم اشک‌ریزم در فراق دوستان

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

روی ترکم بین مکن نسبت به خوبی ماه را

ترک من در خیل دارد همچو مه پنجاه را

دامن خرگه براندازد به شب‌ها تا مگر

گم‌رهی در منزل او باز یابد راه را

رهنمایان فلک با شب‌روان ره گم کنند

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

مکن ای دوست ملامت من سودایی را

که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را

صبرم از دوست مفرمای که هرگز با هم

اتفاقی نبود عشق و شکیبایی را

مطلب دانش از آن کس که بر آب دیده

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

بشنو حدیث یار ما از ما نه از اغیار ما

شرح لب او می‌دهد شیرینی گفتار ما

دانی چه داریم آرزو سرهای ما در پای او

افتاده بر خاک درش دراعه و دستار ما

با سرو گوید قامتش هستی همین بالا و بس

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

چشم مستش دوش می‌دیدم به خواب

کرده بود از ناز آغاز عتاب

گفت کای مشتاق خوابت می‌برد

هل یکون النوم بعدی مستطاب

شرم بادت آن همه دعوی چه بود

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

منتظر باشند شب‌ها عاشقان ناکرده خواب

تا برآید بامداد از شرق کویت آفتاب

آفتابی می‌کند از مشرق رویت طلوع

کز شعاع آن نیارد چشمهٔ خورشید تاب

پرتو روی تو نگذارد که بینم صورتت

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

چون لبت از مصر کی خیزد نبات

کز نباتت می‌چکد آب حیات

دوستانت ز آب حیوان بی‌نصیب

تشنگان جان داده نزدیک فرات

صانع از روی تو شمعی برفروخت

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

بدیدم چشم مستت رفتم از دست

کوام آذر دلی بو کو نبی مست

دلم خود رفت و می‌دانم که روزی

به مهرت هم بشی خوش‌یانم اژ دست

به آب زندگی ای خوش عبارت

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

ترکم زمی مغانه سرمست

می‌آمد و عقل رفته از دست

مخمور ز باده چشم جادو

شوریده ز باد زلف چون شست

در باره سوار بود چون دید

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

سری دارم ز سودای تو سرمست

که با چشم تو آن را نسبتی هست

به گوشم می‌رسد از هر زبانی

که دیدم چشم مستش رفتم از دست

ز دل بویی ندارد هر که جانش

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

نه باغ بود و نه انگور و می، نه باده‌پرست

که دوست داد شرابی به عاشقان الست

هنوز در سر ما هست ذوق آن مستی

حریف مجلس او تا ابد بود سرمست

ز دست و پا و سر ما اثر نبود هنوز

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

بوی خوشت همره باد صباست

آنچه صباراست میسر که راست

دوش چو بوی تو به گلزار برد

نالۀ مرغان سحرخوان بخاست

گل چو نسیم تو شنید از صبا

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

در پی آن می‌دوید دل که نگاری کجاست

نوبت خوبان گذشت شاهد ما وقت ماست

بر سر آب حیات خیمه زده جان ما

این تن خاکی دوان بهر سرابی چراست

بر در بیگانگان هرزه چرا می‌رویم

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

کرد طلوع آفتاب خیز برون بر چراغ

منزل ما ز آفتاب چون دل اهل صفاست

فتنهٔ صورت شود گو دل لعبت پرست

جان که به معنی رسید غافل از این ماجراست

بود دلم بت پرست از کف ایشان بجست

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

حسنت چو اشتیاق دلم بی‌نهایت است

وز عاشقان فراغت یارم به غایت است

با چشم مست و زلف پریشان نهادِ او

همرنگ می‌شویم چه جای کنایت است

عارف ز حال گوید و عالم ز دیگران

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

حسنی که هست روی تو را بی‌نهایت است

خوب است گل ولی نمک اینجا به غایت است

افسانه‌های خسرو و شیرین ز حد گذشت

ما و حدیث روی تو کانها حکایت است

من فارغم ز مصر که در دولت لبت

[...]

همام تبریزی
 
 
۱
۲
۳
۱۱